امروز همراهه مامان و بابام بعد از خعلی وقت به دیدار اهل قبور رفتم... چقدر اینجای
دنیا متفاوته... اتفاقا دو سه تا میت هم به خاک سپردن و از قضا پیر بودن و کسی شیونی نمیکرد.اتفاقا دلم نگرفت ک هیچ سبک هم شدم! هیچوقت از مرگ نمیترسیدم تا از یه جایی به بعد میترسیدم که یه شب توو خواب زلزله بیاد و صبحِ فردا رو نبینم و از ترسم شب توو رختخواب که سر به بالشت میگذاشتم از خدا میخواستم اگر میخواد جونی که داده رو بگیره؛ لطفا خواهشا قبلش از سر تقصیراتم بگذره و به خودش قسم ک شکر زیادی خوردم... بعدم میخوابیدمامروز فکر میکردم تهش که جامون زیرِ یه خروار خاکه! چِمون هست! قراره بعضیامون کجا رو بگیریم و فکر میکنیم چقدر زنده ایم که اینطور خون خیلی ها رو توو شیشه میکنیم!..ظهر رفتیم سمت قصرالدشت و نهار رو همون طرفا خوردیم.. شیرازیا میدونن اونطرفا همش باغ هست و گلفروشی..منم که از اون دسته آدمهام که میتونم وارد گلفروشی و باغ و بوستان بشم و با یه لبخند پرررررررنگ بیرون بیامبرای همین از خانواده خواهش کردم؛ ماشین رو پارک کنن و بریم اون سمتا بگردیم و ببینیمپسرا که پیاده نشدن! مامانمم یکم باهامون گشت و به پسراش ملحق شد اما منو بابا موندیم و عکس گرفتیم و گل ها رو دیدیم اما خیلی هاشم ندیدیم و بابا هم برام چیزی نخرید...دست به دست هم برگشتیم طرف ماشین که بقیه رو خیییلی معطل خودمون نکنیم و بابا توو راه گفت: بابا خیلی خوش گذشت حالا باز یه روز خودمون دوتایی میایم و برات هر کدوم رو بخوای میخرممن: ☺☺☺☺ آخه قربونت برم من که نمیخوامشون.. اینا اینجا و توو وسعت زیاد قشنگن... توقعی نداشتم ک امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 20:32