امدم

ساخت وبلاگ
بقول مجر.ی معروف، آقا احسانِ علیخا.نی:پیروز را هم باختیم...این چشم پُر از حیرت، حسرت و غماین روزها چقدر شبیه همه ماست.....حیرت... حسرت... غمپشت هر کدام از این کلمه بغض... آرزوهای از دست رفته... امیدهای ناامید شده... حرف حرف حرف خوابیده..انقدر هوا خوب و قشنگه که نگو... انقدر دیدن دوباره شکوفه ها و برگ های نو دلبرانه اس که نگو... اتقدر انقدرا برای سرخوشی هست که بنویسم که نگو...اما چرا نفسِ توو سینه هامون همش حبس شده!؟ چرا هربار که از سر حیرت دستی به دهان میگیریم و بعدش بلاخره باید پایین بیاد اما مدتهاست که این دست به دهان از سر حیرت پایین نیومده! کاش بال پرواز بسازیم... باید بال پرواز بسازیم... یادت باشه متوقف نشی رفیق.... اگه بگی یه دلیل برای اینروزا بیار که امید داشته باشم و متوقف نشم.. میگم:به همون دلیل که بال پرواز لازم داریبقول حضرت سعدی:به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم... امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 20:32

امروز همراهه مامان و بابام بعد از خعلی وقت به دیدار اهل قبور رفتم... چقدر اینجای دنیا متفاوته... اتفاقا دو سه تا میت هم به خاک سپردن و از قضا پیر بودن و کسی شیونی نمیکرد.اتفاقا دلم نگرفت ک هیچ سبک هم شدم! هیچوقت از مرگ نمیترسیدم تا از یه جایی به بعد میترسیدم که یه شب توو خواب زلزله بیاد و صبحِ فردا رو نبینم و از ترسم شب توو رختخواب که سر به بالشت میگذاشتم از خدا میخواستم اگر میخواد جونی که داده رو بگیره؛ لطفا خواهشا قبلش از سر تقصیراتم بگذره و به خودش قسم ک شکر زیادی خوردم... بعدم میخوابیدمامروز فکر میکردم تهش که جامون زیرِ یه خروار خاکه! چِمون هست! قراره بعضیامون کجا رو بگیریم و فکر میکنیم چقدر زنده ایم که اینطور خون خیلی ها رو توو شیشه میکنیم!..ظهر رفتیم سمت قصرالدشت و نهار رو همون طرفا خوردیم.. شیرازیا میدونن اونطرفا همش باغ هست و گلفروشی..منم که از اون دسته آدمهام که میتونم وارد گلفروشی و باغ و بوستان بشم و با یه لبخند پرررررررنگ بیرون بیامبرای همین از خانواده خواهش کردم؛ ماشین رو پارک کنن و بریم اون سمتا بگردیم و ببینیمپسرا که پیاده نشدن! مامانمم یکم باهامون گشت و به پسراش ملحق شد اما منو بابا موندیم و عکس گرفتیم و گل ها رو دیدیم اما خیلی هاشم ندیدیم و بابا هم برام چیزی نخرید...دست به دست هم برگشتیم طرف ماشین که بقیه رو خیییلی معطل خودمون نکنیم و بابا توو راه گفت: بابا خیلی خوش گذشت حالا باز یه روز خودمون دوتایی میایم و برات هر کدوم رو بخوای میخرممن: ☺☺☺☺ آخه قربونت برم من که نمیخوامشون.. اینا اینجا و توو وسعت زیاد قشنگن... توقعی نداشتم ک امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 20:32

یه تسبیح از بین تسبیح های خونه رو خیلی دوست داشتم که از خاک کربلا بود و بلا استفاده مونده بود که من برداشتمش.. گذاشته بودم توو جانمازم و هر وقت دوست داشتم باهاش تسبیحات میگفتم... یه چند وقت بود که مامانم جانمازها رو شسته بود و تسبیح رو برداشته بود و تسبیح دیگه ای توو جانماز گذاشته بود... چند بار خواستم بهش بگم همون تسبیح خاکی کجاست؟ که نمیگفتم و با تسبیح جدیدی که توو جانماز بود تسبیحات میگفتم و تمامچند شب بعد خواب دیدم خواهرشوهرِ خاله ام که توو سانحه تصادف سالها قبل فوت شده بود به خوابم اومد و همون تسبیح رو بدستم داد و گفت: دعام کن..صبحش گفتم: مامان اون تسبیح خاکی کجاست؟ گفت: میخوای چی کار؟ همین تسبیح به جانماز میاد.. اونم دونه درشت بین مهره ها که ۳۲ تا رو از هم جدا میکنه شکست؛ برای همین برداشتمش..خوابم رو براش تعریف کردم... مامانم سریع گفت: خب این تسبیح برای خودِ کبری خدابیامرز هست از کربلا برامون سوغات آورده بودتسبیح رو آوردم و جای مهره ای که شکسته بود یه تیکه نخ مدل گلوله گره زدم و توو جانمازم گذاشتم..و اینگونه هست که آدما برای خودشون ثواب میخرن حتی اگر توو این دنیا نباشند.. برای همینه میگن هدیه قرآن و اینجور چیزا بدید که هر وقت میخونن و هرکس میخونه؛ شمام ثواب میبرید. امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 14:02

سلامحال احوالاتتون چطوره؟ (مریم جانم به یادتم امیدوارم سلامتیت رو بطور کامل بدست آورده باشی)دخترعموی بابا که بعد از سکته مغزی فک کنم دو هفته یا بیشتر به حالت اغما فرورفته بود.. فعلا دست و پاهاش رو تکون داده و این یعنی سطح هوشیاری اش بالا اومده.. خدا این مادر رو به بچه هاش ببخشه (البته فک کنم بنده خدا ۶۶ سال رو داره اما میدونی جدیدا سن ها به نظر من هیچی نمیاد! یکم که سر میچرخونم میبینم عموها و عمه ها و ... توو این سن و سال هستن و تازه هنوز بچه هاشونم ازدواج نکردن و خودشونم ماشالله سلامت هستند و کاری و کارگشا بعد با خودم میگم واقعا این سن ۶۰ ۷۰ سن پیری و پناه بر خدا از دست رفتن نیست! حالا ۸۵ به بعد... که اونم زبونم نمیچرخه ها ولی واقعا ۶۰ ۷۰ انگار سن ۵۰ ۶۰ سالگی مادربزرگ های ما میمونن!مامان دوستم؛ دختر ترکستان میگفت: شماها خوبیتون اینه وه ازدواجم نمیکنین و هر چی رو سن تون میره اصلا به چشم نمیاد و باز میشه با دخترای ۱۸ ۱۹ ساله یکی دونستتون..بنده خدا کم بیراه هم نمیگفت! همین ماه دوتا خواستگاری ازم شد هر دوشونم فکر میکردن من مثلا حدود ۷۴ ۷۵ هستم! بعد با نون میخندیدیم که ای وای زود به دنیا اومدم امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 14:02

بعضی از ماها از جمله خودم عادت نکردیم به کتاب های الکترونیکی و باهاش کنار نیومدیم.. هنوزم دوست داریم کتاب دست بگیریم و روی مبل تک نفره بشینیم و پاهامون رو دوتایی اُریب طور زیر بدنمون روی مبل جمع کنیم و یه ور لم بدیم رو دسته مبل و کتابی که رو دسته مبل گذاشتیم و ذره ذره بخونیم و بهمون بچسبه... عاماااااا کتاب گرون شده عین همه چی!من هیچوقت فکر داشتن یه کتابخونه بزرگ برای خودم نداشتم اما همیشه عااااشق فضاهایی میشدم که کلی کتاب تووش جا گرفته و هر چی دلم بخواد میتونم بردارم و بخونم؛ برای همین من زیاد زیاد کتاب امانت میگرفتم چه کتابخونه چه از دوستان و الهی شکر همیشه ام به امانت داری بین دوستام معروف بودم و بقول آمی دستام چسب نداره که کتاب رو بردارم و دیگه ندم یا سهل انگار باشم...تا اینکه روز کتابخوانی که آبان ماه بود؛ نون بهم گفت ما ک کتابخونه اوقاف که نزدیکمون هست، عضویم... بیا تا عضویتم رایگان هست بریم یه کتابخونه سراسری ام اسم بنویسیم.. (که البته بعد فهمیدم هزینه اش فقط ۱۰ تومنه امدم...
ما را در سایت امدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1because-ramshme بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 14:02